این دنیا پر است از رمز و راز،هر طرفش را که بنگری پر از داستان تلخ و شیرین است.در این مجال می خواهم داستان زندگی مردی را بنویسم که در گذر عمر دمی با او هم کلام شدم و او شرح ما وقع زندگی اش را برایم بازگو کرد.احمد از همان ابتدا چهره ای مصمم داشت و در چشمانش برق ظفر و پیروزی که در جنگ با زندگی کسب کرده بود، هویدا بود.از دوره نوجوانی اش گفت،دوره ای که با آسیب دیدگی پدرش که یک کارگر ساده بود و با آن حادثه دیگر احمد تمام ارزوهایش را بر باد می دید و مجبور بود تا کار کند تا خانواده بتواند امرار معاش کند.در این دوره او توانست تنها دیپلمش را بگیرد . در سخنانش حسرتی موج می زد و آن این بود که ای کاش در آن دوران شرایطی پیش می آمد تا بتواند به دانشگاه برود،وقتی از این آرزو حرف می زد غمی در صدا داشت.او با گذر از این سونامی زندگی دیگر در فکر بدست آوردن شغلی مطمئن بود و در به در،در شهر خود دنبال یک رابط بود تا بعد از این همه فراز و نشیب بتواند آینده ای متفاوت از آنچه تاکنون داشته است،بدست آورد.از رفیقی که تو بانک کارمند بود و با زد و بند در عنفوان جوانی چنان سرمایه ای به جیب زده بود تا دوستان مشغول به کار در شرکت رجا.

با این شرایط چون در یک خانواده سنتی زندگی می کرد با این وجود زود ازدواج کرد و  دست تقدیر او را به سرزمین آبا و اجدادیش برد . او از همسرش می گفت که واقعا همسفری همراه بوده و در نداری ها و نبود های زندگی یاری رسانش بوده است.در شهر آبا و اجدادیش باز هم بعد از به آب و آتش زدن های فراوان در یک مغازه کت و شلوار دوزی مشغول به شاگردی شد.کماکان زندگی برای او و خانواده اش سخت بود با اینکه در خانه پدر خانومش اجاره نشین بود و  با وجود مهربانی های پدر خانومش که می گفت در حقش پدری را تمام کرده است ولی باز احمد با آن روحیه استقلال طلبی تاب این همه لطف را نداشت . او از روزهایی  که در خانه چیزی برای خوردن نداشتن می گفت ولی دم بر نمی آوردن که نداریم.او در